عشق به شهدای گمنام کوی دانشگاه امام حسین (ع)| روایتی از همسر شهیده «مرضیه عسگری» و پدر شهیده «زهرا برزگر»

مرضیه عسگری، دختر شهید منصور عسگری، متولد سیزدهم دی ماه ۱۳۶۳، پزشکی متعهد و مسئول بود. او به عنوان استادیار دانشگاه علوم پزشکی تهران و عضو هیئت علمی بیمارستان بهرامی، تخصص خود را در زمینه طب نوزادان به کار گرفته بود. همکاران و نزدیکانش او را به دلیل شخصیت آرام، مهربان و فداکاریهای بیدریغش در خدمت به بیماران به ویژه کودکان، میشناختند. او تمام تلاش خود را برای نجات نوزادان بیمار به کار میبرد و از هیچ کمکی فروگذار نمیکرد. شهیده مرضیه عسگری در ۲۳ خرداد ماه ۱۴۰۴، که برای دیدار با پدر و مادر خود به منزل آنها رفته بود، به همراه دختر سه ساله اش زهرا برزگر و پدر و مادرش در منزل مسکونی شان به شهادت رسید. با توجه شخصیت برجسته علمی و اخلاقی دکتر عسگری که همکاران، شاگردان و مسئولان دانشگاه، فقدانش را نهتنها غم خانواده، بلکه خسارتی بزرگ برای جامعه پزشکی و اخلاقمدار کشور میدانند، نوید شاهد گلستان گفت و گویی با جمشید برزگر همسر شهیده «مرضیه عسگری» و پدر شهیده «زهرا برزگر» انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.

توسل به امام رضا (ع)
«جمشید برزگر» همسر شهیده «مرضیه عسگری» و پدر شهیده «زهرا برزگر» گفت: بعد از اتمام دوره کارشناسی ارشد تصمیم به ازدواج گرفتم و با معرفی دوستان با همسرم مرضیه آشنا شدم و با گذراندن دوران آشنایی در سال ۱۳۹۵ با یکدیگر ازدواج کردیم. پدر مرضیه شهید منصور عسگری دانشمند هستهای از دوستان نزدیک شهید محمدی، شهید شهریاری و شهید رضایی نژاد بود. شهید علی محمدی اولین شهید هستهای بود. در واقع زندگی خانوادگی مرضیه و پدرش خیلی حساس بود و مرضیه پس از طی دوران آشنایی از حساسیت زیاد کار پدرش با من صحبت کرد، تا من با توجه به این حساسیتها و خطرات، تصمیم درستی برای ازدواج بگیرم. از آنجا که جهان بینی من و مرضیه بسیار به یکدیگر نزدیک بود و او فردی بسیار تأثیرگذار بود که من حتی با دانستن این موضوع بیشتر بر این تصمیم خود برای ازدواج مصر میشدم. با توجه به اینکه من از سال ۱۳۸۲ که برای تحصیل به تهران رفته بودم در آنجا ساکن بودم، خانواده من و به تبع خانواده مرضیه از عدم شناخت خانوادهها با توجه به اینکه ساکن یک شهر نبودند، نگران بودند، اما من در تمام مدت به خدا توکل کرده بودم، حتی قبل از تصمیم نهاییام یک روزه به زیارت امام رضا (ع) رفتم و از ایشان خواستم که مرا در این تصمیم گیری مهم یاری کند.
خانواده مرضیه بسیار فروتن و بزرگوار بودند
در شب خواستگاری و دیدار خانوادهها با یکدیگر، هر دو خانواده با شناختی که از هم پیدا کرده بودند احساس آرامش کردند و نگرانیهایشان تا حدودی برطرف شد. اگرچه که در آن اولین دیدار با توجه به تفاوتهای فرم و سبک زندگی خانواده من با خانواده مرضیه به هر حال خانواده من کشاورز و روستایی و خانواده مرضیه دانشگاهی و فرهیخته بودند تا حدودی نگران بودم، اما با توجه به شناختی که از خانواده خود و مرضیه داشتم، احساس آرامش میکردم. خانواده مرضیه بسیار فروتن و بزرگوار بودند. خانواده مرضیه در آن شب با خضوع در مورد مسائلی صحبت کردند که هر دو خانواده در آن زمینه حرفی برای گفتن داشته باشند و به شکلی رفتار کردند که اصلا آن تفاوت سطح دانشگاهی آنان حس نشد. زمانیکه تصمیم به ازدواج گرفتیم، مرضیه دوران رزیدنتی خود را میگذراند و باید برای گذراندن طرح به مناطق دور افتاده میرفت. همچنین مرضیه دوران طرح دکترای عمومی خود را نیز در روستای دور افتادهای گذرانده بود، همه به او میگفتند که از پدرش بخواهد با توجه به ارتباطی که بواسطه شغلش دارد الان که ازدواج نموده دوران طرح را در جایی دور افتاده نگذراند اما او حاضر نبود از پدرش همچنین درخواستی کند.
دوران طرح پزشکی
زمانیکه سال ۱۳۷۸ دوران طرح خود در دکترای عمومی را میگذراند، این دوره را با عنوان پزشک عمومی در روستای شهر رزن همدان گذرانده بود. یک روز مادرش نگران ایشان بود، با پدرش تماس گرفت که من خیلی نگران مرضیه هستم و میخواهم به همدان بروم آنقدر نگران بود که حتی نتوانست منتظر پدر مرضیه شود که همراهش بیاید و تنها رفت، نزدیکی روستا از شدت خواب آلودگی، چون از صبح زود سر کار بود، تصادف کرد و ماشین چپ شد، حتی با وجو تمام این نگرانیهای حاضر نبودند از رابطهها استفاده کرده و دخترشان را به تهران بیاورند.
همسرم تمام دوران تحصیل خود را در دانشگاه تهران گذرانده بود بعد از اتمام دوران تخصص ما عقد کردیم و باید دوران طرح رزیدنتی را میگذراند. برای گذراندن این دوران که حدود یک سال و نیم بود، به شهرستان گراش در استان فارس رفتند، که با نزدیکترین شهرهای اطرافش بوشهر یا شیراز ۴ ساعت فاصله داشت.
حاضر به تصرف کار و جایگاه دیگران نبود
با توجه به اینکه علاقه زیادی به یادگیری داشت تصمیم گرفت فوق تخصص نوزادان را بخواند، با تلاش و کوشش فراوان و قبولی در آزمون فوق تخصص و کسب رتبه دوم وارد این دوران شدند. پس از گذراندن دوران بسیار سخت فوق تخصص با توجه به انتخاب ایشان که بیمارستان امام خمینی بود و حجم کار بسیار بالا در این بیمارستان ما به ندرت میتوانستیم برای دیدن خانواده من به گرگان بیاییم و مجبور بودیم در تهران بمانیم. برای گذراندن دوران طرح فوق تخصص درست در آن زمان تهدیدات برای خانواده مرضیه خصوصا پدر ایشان خیلی زیاد شده بود و شهید فخریزاده هم به شهادت رسیده بود که از دوستان و همکاران ایشان بود؛ بنابراین تصمیم گرفتیم به شهرستان دور افتاده نرویم و در تهران بمانیم. بعد از جستوجو با توجه بیمارستانها، ما نامه از وزارت دفاع داشتیم که به دلیل مشکلات و خطرات جانی باید در تهران بمانیم و به عنوان عضو هیأت علمی در بیمارستان شهدای تجریش مشغول به کار شود، این میتوانست بهترین فرصت برای مرضیه باشد من بسیار استقبال کردم، اما او مخالفت کرد و گفت: من اطلاع دارم بعضی از دوستانم برای آنجا پیگیری کردند و کار آنها در آستانه انجام شدن است من این همه سال درس نخواندهام که حالا کار و جایگاه بقیه را تصرف کنم اما اگر بیمارستان بهرامی بروم که شب کشیک است کسی خواهان شب کشیک نیست و جایگزین کسی نخواهم شد. من میخواهم تهران بمانم، اما نه به این قیمت که جای دیگران را بگیرم. مرضیه ۱۰ شب در ماه کشیک بود، از ساعت ۲ بعد ازظهر تا فردا صبح، حتی در همان زمان مرضیه باردار شد و در آن شرایط کشیک میرفت.
در نهایت زهرا همراه با مادرش به آسمانها رفت
اول فروردین ماه در هنگام زایمان، حالش خیلی بد شده بود و نیازمند احیای قلبی و ریوی شده بود. با سی پی آر به زندگی برگشت؛ همسرم به کما رفت و احیا شد، اما باید منتظر میشدیم که از کما بیرون بیاد، بعد از ۴ الی ۵ ساعت از کما بیرون آمد و گفت: من مردم، من دیدم مردم و با خودم گفتم من نباید الان بمیرم، من کلی کار دارم. بعد از ۸ روز سکته مغزی کردند و نیمه بدنش فلج شده بود، زندگی برایش خیلی سخت شده بود. اما کم کم به لطف خدا به حالت نرمال برگشت. حالا که او همراه دختر سه ساله مان به شهادت رسیده من فکر میکنم خواست خدا در آن زمان این بوده که مرضیه به زندگی برگردد تا زهرای سه ساله، در این عمر کوتاهش هم، بدون مادر و تنها نباشد؛ در نهایت هم همراه با مادرش به آسمانها رفت.
ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم مرضیه بسیار مهربان بود، تمام این دوران سخت فقط با بودنش میگذشت من همانقدر که مرضیه حضور داشت برایم کافی بود. خداوند آن زمان خواست مرضیه زنده بماند، چون شأن و جایگاه مرضیه بسیار بالا بود و باید در مقام شهید از دنیا میرفت. مرضیه با تمام مشغلههایی که داشت برای دخترمان زهرا بسیار وقت میگذاشت.
زهرای مرضیه
برای نام گذاری نام دخترمان با هم چندین اسم انتخاب کرده بودیم، باالاخره تصمیم گرفتیم بین آن اسامی یکی را انتخاب کنیم چند روز قبل از انتخاب نهایی اسم دخترم، مرضیه گفت: جمشید اسمش را زهرا بگذاریم، همان لحظه متوجه شدم واقعا انتخاب این اسم به دلش افتاده است، من هم استقبال کردم و نام دخترمان زهرا گذاشتیم. خواهر مرضیه اسمش فاطمه، اسم پسرش مهدی است، همیشه شهید عسگری میگفت: مهدی فاطمه، زهرای مرضیه و این نامگذاری برای ایشان مسرت بخش بود.
به علت شرایط کاری خودم و مرضیه ما خیلی نمیتوانستیم به خانواده من که در گرگان بودند سر بزنیم، همیشه مرضیه از این موضوع ناراحت بود و میگفت: ما خیلی به دیدن پدر و مادر به دیدن شما نمیرویم و باید برنامه ریزی کنیم و همراه خانواده شما به مشهد برویم. تا اینکه عید امسال گفت: اواخر اردیبهشت هماهنگ کنیم و به مشهد برویم، خیلی خوشحال شدم و به خانوادهام گفتم و دقیقا ۲۰ روز قبل از این اتفاق ما به زیارت امام رضا (ع) رفتیم. در این سفر زهرا به پدر و مادرم خیلی نزدیک شد و زهرا بعد از آن سفر برای پدر و مادرم دلتنگی میکرد.
بسیار صبور، با طمأنینه، متین و با خضوع بود
زمانی که ما برای مسافرت به گرگان میرفتیم، بسیاری از اقوام و آشنایان بچههای خود را برای درمان نزد مرضیه میآوردند و او با صبر و حوصله بالا معاینه میکرد و هر گونه کمکی که میتوانست انجام میداد، بسیار صبور، با طمأنینه، متین و با خضوع با دیگران رفتار میکرد، بسیار دغدغهمند مشکلات مردم و همیشه خنده رو بود. مرضیه به خاطر پدرش بسیار از سوی منافقین مورد تهدید قرار میگرفت، اما شهید بزرگوار عسگری همیشه به خانوده اش دلداری میداد و متذکر میشد که شما بدون توجه به این تهدیدات به کار خود بپردازید، چون هدف آنان بازداشتن شما از کار و خدمت است. با تمام آشوبها و تهدیدها، اما از آنجایی که میدانستند پدر راه و هدف خود را انتخاب کرده و در این راه مصر است احترام میگذاشتند و شرایط را پذیرفته بودند.
یک معلم واقعی به تمام معنا بودند
یک قانون نانوشته وجود داشت که، چون شهید عسگری و همسرش جمعهها تعطیل و در منزل بودند، همه خانواده جمعهها در منزل ایشان جمع میشدند. بعد از شهادت شهید فخری زاده محدودیتها بیشتر، اما مسئولیت ایشان بیشتر شده بود، به طوری که از ۶ صبح الی ۸ شب مشغول کار بودند، وقتی هم در منزل بودند، بیشتر مواقع تا ۳ صبح مشغول کار با لپ تاپ بودند و پشت میز کار میخوابیدند بسیار کوشا و متعهد بودند.
از نظر شهید عسگری، هستهای خیلی مهم بود حتی گاهی مواقع خانواده که به ایشان میگفتند، مگر چقدر اهمیت دارد که تا این اندازه شما تحت تهدید قرار دارید و از سویی دیگر برای مردم هم خیلی اهمیت ندارد، شما این کار را کنار بگذارید، اما ایشان میگفتند: مردم در آینده خواهند فهمید چقدر با اهمیت است و برای آیندگان مفید خواهد بود. فردی بسیار قوی، خودساخته، فرهیخته، دانشمند، متفکر و متواضع بود. از این جهت خودساخته که با تمام تهدیدات باز به دنبال فعالیتهای هستهای خود بودند و دست از کار نمیکشیدند. زندگی ایشان و خانواده شان با محدودیتهای بسیاری بود. در واقع زندگی خود را وقف مردم کرده بود، از ابتدای انقلاب که امام خمین (ره) فرموده بودند جوانان برای خودسازی روزه بگیرند ایشان هفتهای دو روز روزه بودند. یک معلم واقعی به تمام معنا بودند.
توسل به حضرت زهرا (س)
از شب قبل در منزل ایشان بودیم، خواهرزاده مرضیه بهانه جویی کرد و خواهرش همراه پسرش به منزل خود رفتند، من هم صبح امتحان داشتم بنابراین به منزل خودمان رفتم، در مسیر منزل بودم که با خودم گفتم اگر مرضیه گفت نرو، به منزل نمیروم و با همان شلوغی منزل شهید عسگری، همان جا درس میخوانم. بعد از شام مرضیه گفت برو منزل خودمان که بهتر بتوانی درس بخوانی! به او گفتم: واقعا بروم؟ نمیخواهی در نگهداری زهرا کمکت کنم؟ چون مرضیه هم کشیک بود و میخواستم در نگهداری زهرا به او کمک کنم، اما قبول نکرد و من رفتم. آن شب مرضیه و زهرا مرا تا درب منزل بدرقه کردند، هنوز صدای بابایی گفتن زهرا در گوشم هست. ساعت حدود ۳:۳۰ صبح خواهر مرضیه تماس گرفت و گفت: با مرضیه تماس بگیر، چون مامان، بابا و مرضیه هیچ کدام جواب تلفن نمیدهند. گفتم: چرا باید جواب دهند، ۴ صبح است، گفت: بمباران شده، شهرک شهید چمران را هم بمباران کردند. اصلا نمیدانم چگونه خودم را به آنجا رساندم، نه تاکسی پیدا میشد، پیاده رفتم و سرانجام وسط اتوبان ماشین پیدا کردم و رفتم، نمیتوانم آنچه را که دیدهام، وصف کنم، ساختمان ۱۴ طبقه به طور کامل ریخته بود. آواربرداری یک هفته طول کشید و همسر و فرزندم پیدا نمیشدند، زهرا روز پنجم پیدا شد، از روی لباسش که مادرم دوخته بود شناسایی کردم. آن لحظات قابل توصیف نیست. پیکر همسرم و پدر و مادرش قابل شناسایی نبود، با اینکه انگشتر مرضیه را شناسایی کرده بودم، اما پیکرش قابل شناسایی نبود و بعد از طریق DNA تشخیص داده شد.
آن شب با تمام ناتوانی فقط از حضرت زهرا (س) کمک خواستم تا بتوانم همسر و فرزندم را از زیر آوار بیرون آورم. از لحظه به شهادت رسیدن آنها تا تدفین چندین روز به طول انجامید و در واقع این زمانی بود که گویا خدا به من داده بود تا به پذیرش برسیم. واقعا نمیدانم تقدیرم اینگونه بود که شاید سالی یکبار هم اتفاق نمیافتاد که زهرا و مرضیه در آنجا بمانند و من نباشم. در تمام شبهای جنگ که بمباران میشد من فقط به فکر بچهها و مادرانی بودم که در زیر آن آوارها مانده بودند.
آرزوی شهادت داشت
من و خانوادههای ۱۱۰۰ شهید داغ دیدیم ولی اگر این خونها باعث اتحاد و قدرت کشور شود و به نفع مردم شود، راضی هستیم. در واقع بزرگترین خدمت به این خون ریخته شده این است که هر کس به اندازه خودش این اتحاد را حفظ کند. وظیفه من در حال حاضر معرفی و شناساندن این انسانهای بزرگ به مردم است. دانشمندان هستهای ما با تمام تلاشهای شبانه روزی و بدون وقفه، گمنام و مظلوم واقع شدهاند. معرفی این عزیزان به ملت که چه انسانهای بزرگی هستند، با به خطر انداختن جان خود و خانواده شان به دنبال اهداف بزرگی هستند که به نفع مردم است موجب آرامش و دلگرمی مردم میشود. نوشتههای همسرم را مرور کردم زمانیکه سال دوم پزشکی بود از خدا میخواست که به ایشان توفیق خدمت به جامعه را بدهد، همچنین او آرزوی شهادت داشت، مگر چقدر امکان شهادت برای یک دانشجوی پزشکی وجود دارد. همسرم و خانواده اش ایران را دوست داشتند و عقیده آنها حسینی بود. به همین خاطر بود که زهرای من شعرهای ملی را به خوبی حفظ بود. از آنجایی که خودم علاقه بسیاری به حافظ و مولانا دارم، در حال آموزش اشعار شعرای بزرگ به دخترم بودم. دخترم همراه ما در مراسم محرم شرکت میکرد و نوحهای اهل حرم را خودش یاد گرفته بود.
در کنار شهدا قرار گرفت
همسرم و دخترم را در امامزاده روشن آباد به خاک سپردیم. از آنجایی که شهدا راه خود را پیدا میکنند ما در ابتدا تصمیم نداشتیم آنها را در امامزاده روشن آباد به خاک بسپاریم، در ابتدا با خواهر مرضیه صحبت کردم، چون میخواستم او هم رضایت داشته باشد، بالاخره برای اینکه والدین من برای سر مزار رفتن مشکلی نداشته باشند در امامزاده روشن آباد به خاک سپردیم که پدر و مادر من به راحتی بتواتند به مزار بروند و آرام شوند. مردم مراسم بسیار باشکوهی در گرگان برگزار کردند و تسکینی بر درد ما شد. در شب وداع با مرضیه و زهرا درددل کردم. در گرگان مراسم تشییع برگزار شد و بالاخره تصمیم بر آن شد در قطعه شهدای امامزاده روشن آباد به خاک سپرده شوند، همسرم ارادت بسیاری به شهدا داشتند و در نهایت در کنار آنان به خاک سپرده شد. مرضیه علاقه و ارادت بسیاری به شهدا داشت، خصوصا شهدای گمنام دانشگاه امام حسین (ع) و زندگینامه شهدا را مطالعه میکرد، در اتفاقات مهم زندگی به مزار شهدای گمنام میرفت و در آنجا نذری پخش میکرد و روی آنها مینوشت از طرف شهدای گمنام کوی دانشگاه امام حسین (ع) و الان برای ایشان موقعیتی فراهم شد تا در کنار شهدا قرار گیرد.
عاقبت به خیری یعنی ایستادن در سمت درست تاریخ
دوری از آنان برای من بسیار سخت است و هنوز وقتی از خواب بیدار میشوم، فراموش میکنم که دیگر نیستند و با یادآوری نبودن آنها گویا آب سرد روی من میریزند، اما در حال کار کردن روی خودم هستم که با یاد و خاطر آنان زندگی کنم، من مرضیه را از دست دادهام، ایشان نه فقط همسر من بلکه انسان شریف و بزرگی بود. زهرا با شیرین زبانی در دل همه ما جای خاصی داشت و من همیشه به علت شرایط کاری همسرم زمان زیادی را با او میگذراندم و بسیار نزدیک بودیم. همچنین به پدر و مادر مرضیه هم بسیار نزدیک بودم، آنها را همچون پدر و مادرم میدانستم. مرضیه دوست داشت ما بچه بیشتری داشته باشیم و با همدیگر در مورد بچه دوم صحبت کرده بودیم و از آنجایی که برای ایشان شرایط بارداری و زایمان بسیار خطرناک بود، من اصلا در مورد این موضوع صحبت نمیکردم، ولی چون به بچه علاقهمند بودیم، تصمیم داشتیم فرزندی به سرپرستی قبول کنیم و تصمیم گرفته بودیم دختر دیگری به سرپرستی قبول کنیم که با زهرا بزرگ شود.
من خوشحالم از این که دنیا به مرحلهای رسیده که همه چیز عیان شده، شر مشخص شده و تاریخ همیشه شر بودن اسرائیل را عیان کرده است. عاقبت به خیری این است که سمت درست تاریخ بایستیم.
انتهای پیام/